مادر بزرگ رفت...
مادر بزرگ دیروز رفت! به جایی که خودش مدتها بود می خواست که برود. بس که خسته بود از نشستن و نگاه کردن در و دیوار خانه. بس که دلش پر بود از زمانه ای که پسر 5 ساله اش را ، اولین کودکش را گرفته بود از او! بس که دلش پر بود از روزگاری که پسر 32 ساله اش راگرفته بود از او! آنهم بعد از سالها مراقبت و مراقبت و مراقبت. آنهم در روزگاری که نمی دانستند پسرشان به بیماری شبیه صرع دچار است. به پایش سوختند و دست آخر هم پسر رفت. حالا دیگر مادر بزرگ نیست. همان که روزگاری پاییزش پر بود از برنامه ریزی برای پر کردن پیت های گندم و حبوبات برای زمستان. وشستن و گلوله کردن خاک زغال بر...